💗❤part2❤💗
لیا :
آروم در رو باز کردم .. لیا خواب بود ..
یه نگاه به اتاقش انداختم ، پر بود از شیشه های شکسته ی مشروب و یا بسته هایی از شیشه و کریستال و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه ..
سعی کردم جلو اشکایی که هر لحظه ممکن ان جاری بشن رو بگیرم ..
آروم خزیدم تو اتاق و نشستم تا خرده شیشه های روی زمین رو جمع کنم .. خب قبول دارم لیانا قبلا هم اهل مشروب بود ولی از وقتی رادمان رفته ، داغون شده و رو اورده به مواد .. با صدای ضعیف لیانا به خودم اومدم :
- لیا من تشنه ام
+ فدات شم . آبمیوه میخوری ؟
- نه بابا .. برو یه لیوان ودکا بیار
+ وای لیانا نکن توروخدا ..آخه صبح سر صبحی ودکا بخوری معده ات داغون میشه
- داغون شه ! دیگه چه امیدی به زندگی دارم ؟ ها ؟
+ لیانا بسه .. سعی کن فراموشش کنی اون لعنتی رو .. الان هم یه بارم شده به حرفم گوش کن ! .. امروز قراره بریم بیرون یکم مراعات کن
- کجا ؟ پارتی ؟
+ نه بابا قراره بریم رستوران امیر ام رو ببینم
لبخند کم جونی زد و گفت :
- خوش به حالت !.. خوش بگذره ..
+ خانوم خانوما شما هم با من میاین بریم .. با امیر حرف زده ، گفته که حتما بیای
- اه لیا جان من ول کن . بزار به درد خودم بمیرم .. تازه اگه من بیام معذب میشم
+ لازم نکرده . دوست امیر هم میاد . تو هم حتما باید بیای ..
- اوفف باشه .. حداقل پیک ام رو بده
پوفی از ناراحتی کشیدم ، بند و بساطش رو دادم و رفتم بیرون .. ای خدا ! به این خواهر ما هم رحم کن دیگه
امیر :
~ وای امیر بسه ! چقدر قدم رو میری ؟!!
× وای رهام استرس دارمممم
~ اوف داداش استرس چی آخه ؟
× اگه بفهمه من امیر مقاره ام ناراحت میشه ؟
~ از خداش هم باشع
× رهاااام !! حالا به جای این حرفا بلند شو یه لباس درست حسابی بپوش
~ امیر هنوز خیلی مونده هاا
× رهام باید زود تر از اونا برسیممم
~ امان از دست تو .. باشه
لیا :
یه نگاه به لباسای لیانا کردم .. همون تیپ همیشگی ..
+ آبحی کی قراره از این هودی و لباسای مشکی دس ور داری ؟
- هیچ وقت 😃
+ ممنون واقعا !! بیا بریم دیر شد
پریدیم تو ماشین و طبق معمول لیانا رانندگی میکرد .. رانندگیش حرف نداشت خدایی
آهنگ «ساقیا - ساسی» رو گذاشتم و تا به رسیدن به رستوران کلی حال کردیم ..
- بفرما رسیدیم
استرس کل وجود ام رو پر کرد .. وای من چرا این طوری میشم .. اوفف .. یه نفس عمیق کشیدم و پیاده شدم ..
- لیا قصد نداری بیای ؟!
+ ها ؟ چرا .. اومدم ..
- داماد تو رو این جوری ببینه پشیمون میشه هاا
+ بی شعور نشو بیا بریم خخخ
درسته حواسم کلا یه جای دیگه بود ولی کاملا میدیدم که لیانا سعی میکنه ناراحت شو کنترل کنه و به خاطر من هم شده ، شب ام رو خراب نکنه ..
وارد رستوران شدیم ، یه آقایی اومد استقبالمون و گفت طبقه ی بالا متظر مونن . در حالی که سعی میکردم ذوق آمیخته به استرس ام رو کنترل کنم ، از پله ها رفتم بالا همراه لیانا ..
با دیدن دو تا پسر جوون که پشت یه میز نشسته بودن ، خشکم زد ..
لیانا با سقلمه زد به پهلوم و آروم پچ پچ کرد :
- وای لیا اینکه امیر مقاره اس .. بغل دستیش هم فک کنم رهامه
امیر اینا متوجه مون شدن .. رهام از صندلیش پا شد و امیر هم بلند شد و به سمتم اومد ..
وای خدا مثل اینکه دارم خواب میبینم .. این که .. امیر مقاره اس.. همون خواننده ی مشهور ! همون ماکان بند خودمون ! وای آره دارم خواب میبینم
امیر اومد جلو و یه نگا بهمون انداخت . لبخندی زد و گفت :
× سلام خانوما .. خوش اومدین
- سلام . ممنون ..ام .. لیا ؟!؟
خنده ی جذابی کرد و گفت :
× سلام عزیزم ..
+ اَ..امیر ..
× گفتم که صبر کن قراره همو ببینیم
+اما ..
× حالا بیاین بشینیم ..
رهام :
لیا ی بیچاره کلا قفل کرده بود .. خواهرش جمع و جورش کرد و اومدن سمت میز ..
~سلام
- سلام آقای هادیان
+ س..سلام
امیر لبخندی زد و گفت :
× خوبی ؟
+ من .. باورم نمیشه
× .. لیا خجالتم نده
+ نه .. آخه .. چطور تونستی اعتماد کنی بهم ؟
× خب .. عشق که این چیزا رو نمیشناسه ..
یه نگا به خواهرش کردم .. دختر خوشگلی بود ، ولی .. فقط یکم .. هیچی
∆ چی میل دارید ؟
× خانوما مقدم ان .. چی میخورین ؟
- من برگ میخام
+ منم همینطور
~ چهار تا برگ لطفا
هنوز تازه منو لیانا داشتیم حرف میزدیم که گفت :
- ببخشید من یه لحظه برم ، زود بیام
~ خواهش میکنم
اوفف .. یه نگا به امیر و لیا کردم که با ذوق و خیلی رمانتیک با هم حرف میزدن .. لیا هم انگار تازه یواش یواش از شک بیرون میومد ..
لیانا اومد .. وا ! این چرا این طوری شد ؟! خوابش میومد ینی ؟
اوف .. اصلا به من چه ؟
+ واقعا چرا نمیگفتی ؟
~ خب .. یکی اینکه میخواستم بیشتر باهات آشنا شم و هم میترسیدم ناراحت بشی یا باور نکنی
+ وای امیر .. هنوزم باورم نشده عشق من همون خواننده ی ماکان بنده ..
لیانا بلند شد از سر میز و دوباره رفت ..
~ عه ! لیانا خانوم کجا رفت ؟
لیا خنده شو خورد و در حالی که سعی میکرد خودشو ریلکس جلوه بده گفت :
+ ام .. رفت سرویس بهداشتی فکر کنم ..
آخه این که الان رفت .. پنج دیقه بعد لیانا خمار برگشت ..
تو اون لحظه غذاهامونو اوردن . لیا در گوش لیانا با دلخوری چیزی میگفت ، لیانا هم با عصبانیت گفت :
- اه ولم کن لیا.. نترس نمیفهمن .. من که گفتم نمیام . اه ،باشه
داشتم از کنجکاوی می مردم ..ولی سعی کردم بیخیال شم و شروع به خوردن غذام کردم ..