لیا :

آروم در رو باز کردم .. لیا خواب بود ..

یه نگاه به اتاقش انداختم ، پر بود از شیشه های شکسته ی مشروب و یا بسته هایی از شیشه و کریستال و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه ..

سعی کردم جلو اشکایی که هر لحظه ممکن ان جاری بشن رو بگیرم ..

آروم خزیدم تو اتاق و نشستم تا خرده شیشه های روی زمین رو جمع کنم .. خب قبول دارم لیانا قبلا هم اهل مشروب بود ولی از وقتی رادمان رفته ، داغون شده و رو اورده به مواد .. با صدای ضعیف لیانا به خودم اومدم :

- لیا من تشنه ام 

+ فدات شم . آبمیوه میخوری ؟

- نه بابا .. برو یه لیوان ودکا بیار 

+ وای لیانا نکن توروخدا ..آخه صبح سر صبحی ودکا بخوری معده ات داغون میشه 

- داغون شه ! دیگه چه امیدی به زندگی دارم ؟ ها ؟

+ لیانا بسه .. سعی کن فراموشش کنی اون لعنتی رو .. الان هم یه بارم شده به حرفم گوش کن ! .. امروز قراره بریم بیرون یکم مراعات کن 

- کجا ؟ پارتی ؟

+ نه بابا قراره بریم رستوران امیر ام رو ببینم 

لبخند کم جونی زد و گفت :

- خوش به حالت !.. خوش بگذره ..

+ خانوم خانوما شما هم با من میاین بریم .. با امیر حرف زده ، گفته که حتما بیای

- اه لیا جان من ول کن . بزار به درد خودم بمیرم .. تازه اگه من بیام معذب میشم 

+ لازم نکرده . دوست امیر هم میاد . تو هم حتما باید بیای ..

- اوفف باشه .. حداقل پیک ام رو بده 

پوفی از ناراحتی کشیدم ، بند و بساطش رو دادم و رفتم بیرون .. ای خدا ! به این خواهر ما هم رحم کن دیگه 

امیر :

~ وای امیر بسه ! چقدر قدم رو میری ؟!!

× وای رهام استرس دارمممم

~ اوف داداش استرس چی آخه ؟

× اگه بفهمه من امیر مقاره ام ناراحت میشه ؟

~ از خداش هم باشع 

× رهاااام !! حالا به جای این حرفا بلند شو یه لباس درست حسابی بپوش 

~ امیر هنوز خیلی مونده هاا

× رهام باید زود تر از اونا برسیممم

~ امان از دست تو .. باشه 

لیا : 

یه نگاه به لباسای لیانا کردم .. همون تیپ همیشگی ..

+ آبحی کی قراره از این هودی و لباسای مشکی دس ور داری ؟

- هیچ وقت 😃

+ ممنون واقعا !! بیا بریم دیر شد 

پریدیم تو ماشین و طبق معمول لیانا رانندگی میکرد .. رانندگیش حرف نداشت خدایی

آهنگ «ساقیا - ساسی» رو گذاشتم و تا به رسیدن به رستوران کلی حال کردیم ..

- بفرما رسیدیم 

استرس کل وجود ام رو پر کرد .. وای من چرا این طوری میشم .. اوفف .. یه نفس عمیق کشیدم و پیاده شدم ..

- لیا قصد نداری بیای ؟!

+ ها ؟ چرا .. اومدم ..

- داماد تو رو این جوری ببینه پشیمون میشه هاا 

+ بی شعور نشو بیا بریم خخخ

درسته حواسم کلا یه جای دیگه بود ولی کاملا میدیدم که لیانا سعی میکنه ناراحت شو کنترل کنه و به خاطر من هم شده ، شب ام رو خراب نکنه ..

وارد رستوران شدیم ، یه آقایی اومد استقبالمون و گفت طبقه ی بالا متظر مونن . در حالی که سعی میکردم ذوق آمیخته به استرس ام رو کنترل کنم ، از پله ها رفتم بالا همراه لیانا ..

با دیدن دو تا پسر جوون که پشت یه میز نشسته بودن ، خشکم زد ..

لیانا با سقلمه زد به پهلوم و آروم پچ پچ کرد :

- وای لیا اینکه امیر مقاره اس .. بغل دستیش هم فک کنم رهامه 

امیر اینا متوجه مون شدن .. رهام از صندلیش پا شد و امیر هم بلند شد و به سمتم اومد ..

وای خدا مثل اینکه دارم خواب میبینم .. این که .. امیر مقاره اس.. همون خواننده ی مشهور ! همون ماکان بند خودمون ! وای آره دارم خواب میبینم 

امیر اومد جلو و یه نگا بهمون انداخت . لبخندی زد و گفت :

× سلام خانوما .. خوش اومدین

- سلام . ممنون  ..ام .. لیا ؟!؟

خنده ی جذابی کرد و گفت : 

× سلام عزیزم ..

+ اَ..امیر ..

× گفتم که صبر کن قراره همو ببینیم 

+اما .. 

× حالا بیاین بشینیم ..

رهام :

لیا ی بیچاره کلا قفل کرده بود  .. خواهرش جمع و جورش کرد و اومدن سمت میز ..

~سلام 

- سلام آقای هادیان 

+ س..سلام 

امیر لبخندی زد و گفت : 

× خوبی ؟

+ من .. باورم نمیشه

× .. لیا خجالتم نده 

+ نه .. آخه .. چطور تونستی اعتماد کنی بهم ؟

× خب .. عشق که این چیزا رو نمیشناسه ..

یه نگا به خواهرش کردم .. دختر خوشگلی بود ، ولی .. فقط یکم .. هیچی 

∆ چی میل دارید ؟

× خانوما مقدم ان .. چی میخورین ؟

- من برگ میخام

+ منم همینطور 

~ چهار تا برگ لطفا 

هنوز تازه منو لیانا داشتیم حرف میزدیم که گفت :

- ببخشید من یه لحظه برم ، زود بیام 

~ خواهش میکنم

اوفف .. یه نگا به امیر و لیا کردم که با ذوق و خیلی رمانتیک با هم حرف میزدن .. لیا هم انگار تازه یواش یواش از شک بیرون میومد ..

لیانا اومد .. وا ! این چرا این طوری شد ؟! خوابش میومد ینی ؟

اوف .. اصلا به من چه ؟

+ واقعا چرا  نمیگفتی ؟

~ خب .. یکی اینکه میخواستم بیشتر باهات آشنا شم و هم میترسیدم ناراحت بشی یا باور نکنی 

+ وای امیر .. هنوزم باورم نشده عشق من همون خواننده ی ماکان بنده ..

لیانا بلند شد از سر میز و دوباره رفت ..

~ عه ! لیانا خانوم کجا رفت ؟

لیا خنده شو خورد و در حالی که سعی میکرد خودشو ریلکس جلوه بده گفت :

+ ام .. رفت سرویس بهداشتی فکر کنم ..

آخه این که الان رفت .. پنج دیقه بعد لیانا خمار برگشت ..

تو اون لحظه غذاهامونو اوردن . لیا در گوش لیانا با دلخوری چیزی میگفت ، لیانا هم با عصبانیت گفت :

- اه ولم کن لیا.. نترس نمیفهمن .. من که گفتم نمیام . اه ،باشه

داشتم از کنجکاوی می مردم ..ولی سعی کردم بیخیال شم و شروع به خوردن غذام کردم ..