Part 23
لیانا :
دوباره چشمام خیس شد ..! پگاه لعنت بهت
~ لیانا جان ، ببین بین منو اون هیچی نیس و ..
- رهام بسه! ولم کن . میخوام تنها با..
و با گذاشتن لباش رو لبام حرفم تو دهنم موند .. میخواستم پس اش بزنم که اجازه نداد و سرمو بین دوتا دستاش گذاشت و آروم میبوسیدم
درسته دل خوشی از رهام نداشتم ولی حداقل عطر تن اش میتونست آرومم کنه . حتی تصور اینکه این لبا به یکی دیگه خورده دیونه ام میکرد که ..
دوباره در با ضرب باز شد . با هول از هم جدا شدیم ! با نفرت به پگاه که جلو در وایساده بود و منو دید میزد ، نگاه کردم و آروم نالیدم :
- رهام این اینجا چی میخواد ؟!
رهام از ورود یهویی پگاه از کوره در رفت و گفت :
~ چیه ؟ چی میخوای از جونم ؟!
- وا ! خب عزیزم نگرانت شدم ، مثلا ما نامزدیمااا
~ اه کافیه دیگه بیشتر از چرت و پرت تحویلم نده ، برو بیرون ببینم چی میخای
باز شروع کردم به گریه کردن ، خدایا این رهام چرا اونجوریه ؟! یه لحظه بهش میگه عزیزم یه لحظه هم پاچه شو میگیره..
همونطوری که زار میزدم ، لیا اومد تو :
+ هییی وای چرا گریه میکنی آبجی ؟
هیچی نگفتم و هق هق هام اوج گرفت ..
+ فدات شم لیانا گریه نکن ! به خاطره همین دختر عموی رهام ناراحتی ؟
-لیا اون منو به پگاه فروخت 😭
+ عه ! ینی چی ؟! تو به پاک بودن عشق رهام شک داری ؟
- آره شک دارم
+ اوف لیانا نمیدونم دیگه بهت چی بگم ! میدونی چقدر وقتی تو کما بودی ، نگرانت بود ؟ بی تابی میکرد و ..
دیگه نخواستم بیشتر از این ادامه بده ، پریدم وسط حرفش و گفتم :
- لیا با امیر آشتی کردی ؟
+ هوف 😔 نه
- نه ؟! ولی شما که خیلی ..
+ آره میدونم .. ینی .. من .. آشتی کردم ولی .. ولی نمیتونم اونو .. اونو فراموش کنم😭
و بغضش ترکید . بمیرم واسه خواهرم
- ای خدا ببین مارو کی دلداری میده ؟! آروم باش آجی ، درست میشه
+ چی به سر زندگی ما اومد؟😔
- نمیدونم والا .. نمیدونم
بعد از رفتن لیا ، دوباره سرمو گذاشتم و خوابیدم . میخواستم فقط بخوابم ؛ اینجوری حداقل از مشکلات دور و برم یکم راحت میشم ..
چشامو که باز کردم ، اولین چیزی که دیدم دوتا چشم سیاه بودن که زل زده بود بهم
- اه رهام ترسیدم
~ سلام خانوم خوابالو ، ببخشید
هیچی نگفتم و برگشتم اون ور
~ لیانا ؟
- هوم؟
~ ناراحتی ؟
- بیخیال رهام
~ عزیزم من دیگه با اون نیستم ، اون فقط میخواد بین مارو بهم بزنه
- رهام بین ما هیچی نیستش ! در موردش هم درست حرف بزن اون نامزدته
در حالی که دندون قروچه میرفت با حرص گفت :
~ دستت درد نکنه دیگه ! ینی چی بین ما چیزی نیست ؟!
- چیزی بود ! الان نیست
~لیانا ...
حرفشو ادامه نداد ! فک کنم خیلی عصبی ایش کرده بودم . پاشد رفت و درو هم پشت سرش کوبید !
لیا :
چند روز گذشت ..
حال لیانا بهتر بود ، تمرین هایی رو که دکتر برای پاهاش گفته بود رو انجام میداد ، هر وقت رهام بیچاره میخواست کمک اش کنه ، میگفت : نمیخوام ، لیا کمک ام میکنه . و رهام هم حرص میکشید ..
بیچاره خیلی قربون صدقه ی لیانا میرفت و بهش توضیح میداد ، ولی خواهر من که بخواد لجبازی کنه ، خیلی سخت میشه آدمش کرد😐😔
امیر هم همیشه ی خدا پیشم بود . از روزی که اومدم ایران ، یه لحظه هم تنهام نذاشته . قلبم بخشیده بودش ولی عقلم .. خیلی دو دل بودم . ته دلم از امیر دلخور بودم
روز آخر بود و چند ساعت بعد قرار بود لیانا مرخص بشه . ولی نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم . شاید به خاطر این بود که دلم نمیخواست برگردم لوس انجلس
رفتم اتاق لیانا . لیانا با اخم نشسته بود و رهام بهش کمپوت میداد 😂 . حتما رهام مجبورش کرده که کمپوت بخوره که اینجوری اخم و تَخم کرده
خندیدم و اومدم بیرون و گفتم که بزار راحت باشن . تصمیم گرفتم برم یکم حیاط قدم بزنم . امیر هم معلوم نبود کجا غیب اش زده
رفتم حیاط ، ولی بازم حالم خوب نبود . از بیمارستان زدم بیرون . ساعت یازده شب بود و من داشتم تنها تو خیابون قدم میزدم !.. سرمو انداخته بودم پایین و به آینده ام فکر میکردم ، به لیانا و رهام ، به امیر ، به خودم .. که حس کردم یه ماشین کنارم وایساد
سرمو بلند کردم و دیدم بله ! یه ماشین پر پسر وایسادن و دارن منو دید میزنن ! سرعتمو بیشتر کردم ولی اونا هم با من میومدن ، دیگه داشتم میترسیدم . قلبم مثل یه گنجیشک میزد. آخر سر یکیشون گفت :
∆ کجا داری فرار میکنی خانومی ؟
الان اگه لیانا بود برمیگشت پررو پررو جوابشو میداد ولی من میترسیدم
∆بپر بالا ، قول میدم بهت خوش بگذره
چشام پر اشک شد تو دلم داشتم فقط به خدا التماس میکردم
∆ باشه بابا . ناز نکن جوجو . قول میدم پول خوبی بهت بدم
یهو یه صدای عربده اومد که پرده های گوشم پاره شد !
× بی ناموس ! مگه خودت خار مادر نداری عوضی ؟!
یارو که دید اوضاع خیته ، زد به چاک
× اه کثافت فرار کرد
با ترس برگشتم به امیر که پشت سرم وایساده بود نگا کردم ، معلوم بود بدجور عصبانیه چون رگای گردنش زده بود بیرون و داشت نفس نفس میزد
× تو اینجا چیکار میکنیییی
راستش تعجب میکردم با اون دادی که زد حنجره اش سالم مونده باشه
× گفتم چرا هیچی بهشون نگفتیییی چرا اومدی بیرون
+ م .. من ..
× د حرف بزن لعنتیییییی
+ امیر داد نزن 😭
× باشه باشه ، اذیتت که نکردن
+ من .. اومدم بیرون که قدم بزنم و .. اونا مزاحم شدن
× باشه گریه نکن بیا بریم
لیانا :
رهام باز قربون صدقه ام میرفت و منم محلش نمیزاشتم . البته برای خودم خیلی سخت بود
یه ساعت دیگه لیا و امیر برگشتن ، صورت لیا گل انداخته بود و امیر هم میخندید . به لیا چشمک زدم اونم سرشو به نشونه تایید تکون دادم ! ینی با امیر آشتی کردن ! اوف خداروشکر
با کمک لیا رفتم و رو ویلچر نشستم و رهام به جای پرستار هلم میداد ، با اینکه بهتر بودم ولی کامل نمیتونستم راه برم . بالاخره ار بیمارستان لعنتی راحت شدم
- لیا ، میای خونه ی من هاا یکی باید مواظبم باشه
رهام : ~ پس من اینجا شلغمم ؟! میریم خونه ی من . لیا هم با امیر میره
- نهههه
~ نه نداریم
دیگه لال شدم . لیا با امیر رفت ! چه زودم صمیمی شدن 😐
رهام در سمت منو باز کرد و گفت :
~ بیا بغلت کنم
- نمیخوام خودم میام
تا پاهامو گذاشتم زمین ، احساس کردم کردم هر چی انرژی دارم تحلیل رفت
- آییی
منو گرفت بغلش و با پاش درو بست و رفتیم بالا . نمیدونم چرا دوست داشتم باهاش لج کنم وگرنه از خدام بود برم بغلش
رهام :
لیانا دیشب بازم لجش گرفته بود که نمیخواد با من نخوابه ، منم به طور خبیثانه ای قبول کردم اما نصف شب بلند شدم و اومدم کنارش خوابیدم 😜
روی چشماش رو بوس کردم که آروم از خواب بیدار شد
~ سلام عزیزم .. ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم
- سلام ، عیبی نداره .. وایسا ببینممممم نکنه تو دیشب اینجا خوابیدییییی
~آرهههه خودش تو بغل تو
و شروع کردم به غش غش خندیدن .. بالش رو پرت کرد طرفم و جا خالی دادم
~ آی پسره ی بی حیا 😒😂😠
- حالا هم برای تنبیه ات هم برای سلامتی خودت مجبوری دو روز بمونی تو رخت خواب
~ چیییی ؟ نهههه من دق میکنم
- در هر صورت مجبوری ! حق نداری بلند شی از جات ! کاری نکن که بد تر شن پاهات
نالید : - اما رهام..
~ رهام بی رهام ! بشین صبحونه ات رو بیارم
با حرص نگام کرد که خنده ام گرفت ..
لیانا :
بعد از خوردن صبحونه تو تخت خواب حس جسد بودن بهم دس داده بود ! از بیمارستان راحت شدم گیر رهام افتادم 😐
با زور و زحمت سرمو با کتاب و گوشی گرم کردم ، یه بار میخواستم بلند شم که رهام مچ ام رو گرف 😐
بعد از ظهر که حس کردم رهام این طرفا نیس ، آروم بلند شدم و پاهامو گذاشتم زمین . با اینکه سختم بود ولی بلند شدم و تو اتاق این ور اون ور میرفتم .. خدایا پا عجب نعمتی بود خبر نداشتیم
داشتم ورجه ورجه میکردم که رهام عین جن پشت سرم نازل شد و گفت :
~ به به ! چشمم روشن ! مگه نگفتم از تخت خواب بلند نباید بشی
- جیغغغغ اه رهام ترسیدمممم ...نمیخوام !میخوام بلند شم
~باشه پس تو راه برو منم میشینم تماشات میکنم
تعجب کردم ! این رهام هم یه چیزیش میشه ها ! نشست رو تخت و منو نگاه میکرد .. بیخیال به رفتار های عجیب غریبش بلند شدم و یه دور اتاقو زدم .. اونم نگام میکرد ..
خواستم از اتاق برم بیرون تا نشون بدم بیشتر از اینا قوی ام !😎
نمیدونم چی شد ، پام پیچ خورد یا دیگه انرژی نداشتم ، یهو حس کردم نمیتونم دیگه ادامه بدم و داشتم با کله میخوردم زمین ! جیغ زدم و چشامو بستم
وقتی دستای گرمی دور کمرم نشست ، خیالم راحت شد . آروم چشامو باز کردم ..
افقی تو بغل رهام بودم ! .. نفس های داغ و کشدار اش میخورد به صورتم و حالمو دگرگون میکرد .. زل زدم به لب هاش ..
که سرشو اورد جلو و شروع کرد به بوسیدن .. یه جوری همو میبوسیدیم که انگار میخوایم عوض این همه مدت جدایی دربیاد .. واقعا دلم برای طعم لباش تنگ شده بود !..
مطمئن بودم بعد از این بوسه تسلیم رهام میشم و آشتی میکنیم