لیا :

چند تا بهانه برای مامان بابا جور کردم و بلیط اولین پروازو به ایران گرفتم . کل راهو فقط داشتم گریه میکردم! انگار چیزی به نام خوشحالی به من نیومده 😩 ای خدا من فقط یه دونه همین آبجیو دارم ،اگه  از دستش بدم چیکار کنننم😭

بی حال رسیدم ایران . از هواپیما پیاده شدم . داشتم فک میکردم که زنگ بزنم کودوم آژانس بیاد منو ببره اون بیمارستان لعنتی که یکی از پشت سرم گفت :

× لی..لیا !

وقتی برگشتم سمت صدا حس کردم قلبمو تو نیویورک جا گذاشتم! امیر داشت با عشق نگام میکرد .. دلم میخواست بپرم بغلش کنم داد بزنم بگم دلم واست یه ذره شده بود ولی ..

نه ! من نباید خودمو ببازم ! هنوزم اون روز لعنتی یادم نرفته !

س ..سلام 

×سلام عزیزم ..رسیدن به خیر 

بی توجه به قلبم که انگار داشت از سر جاش درمیومد ،گفتم :

از کجا زمان پرواز منو میدونستی ؟!

× خب دیگه .. اینم از شگرد های ماس 😉

میشه منو ببری پیش لیانا ؟

× آره ، حتما . فقط قبلش بهتر نیست یه چیزی بخوری ، استراحتی کنی ، الان ..

نه میخام برم بیمارستان آقا امیر 

ابرو شو بالا انداخت و گفت :

×حالا شدم آقا امیر؟!

هوف باشه امیر زود باش من اومدم خواهرمو ببینم

×چشم ..

نگاش کردم . چقدر لاغر شده بود و .. انگار غمگین بود .. از حالتای عجیب غریبش نمیشد فهمید که چه حسی داره ! واقعا شخصیت پیچیده ای داره 

رهام :

داشتم رسما دیونه میشدم ! با خودم میگفتم الانه که بیان ببرتم تیمارستان ! سه روزه از بالا سر لیانا جم نخورده بودم ..

فقط دلم میخواست برم رادمان رو پیدا کنم خفش کنم . پگاهو هم هی میپیچوندم ، اونم باهام قهر کرده بود و منم هیچ رغبتی برای آشتی کردن باهاش نداشتم 

تنها دلخوشیم حرف زدن با لیانا بود ..یعنی میشه یه بارم با اون چشای خوشگلش نگام کنه ؟! یه پسر پرستار هم هست نمیدونم چه پدر کشتگی ای با من داره ، هی میاد و میگه : خوب نگاش کن دیگه نمیبینیش ! دلم میخواست بزنم فک شو بیارم پایین 

بغض ام رو قورت دادم که در باز شد ، یهو لیا پرید تو اتاق و گریه کنان رفت و لیانا رو بغل کرد . با گریه یه چیزایی میگفت که معلوم‌ نبود . یه نگاه به امیر کردم که با بغض لیا رو نگا میکرد .بلند شدم دست امیرو گرفتم و میخواستم لیا رو تنها بزارم که گفت :

رهام‌ من خواهرمو دست تو سپرده بودم الان میام میبینم ...😭

با این حرفش انگار هزار تا خنجر تو قلبم فرو کردن ! حالم اینقدر بد شد که بیخیال امیر شدم و از بیمارستان زدم بیرون ..

امیر :

یه روز کسل کننده ی دیگه گذشت ..یا رهام بغض میکرد یا لیا زجه میزد . درد نبودن لیانا بس بود حالا باید بشینم و عذاب کشیدن عزیز ترین آدمای زندگیمو تماشا کنم !..😩

رهام با سر و وضعی داغون از اتاق اومد بیرون و رفت . این روزا هی میاد و میره .‌نمیدونم کجا میره فقط میدونستم جایی میره که بلکه خودشو آروم کنه ، اینجوری لیا هم راحت بود .‌ دوباره لیا با چشای اشکی بلند شد و رفت اتاق لیانا . انگار اونم فهمیده بود که دکترا کلا ازش قطع امید کردن ..

اصلا دلم نمیخواستم تو این شرایط با لیا حرف بزنم ولی چاره ای نبود .. نیم ساعتی بود که لیا داخل بود و من داشتم خل میشدم ، میخواستم برم پیشش 

آب دهنمو قورت دادم و یه تقه به در زدم و درو باز کردم . 

لیا از جاش بلند شد و گفت : 

+ببخشید .. منم دارم میرم ..

× لیا .. من با خودت کار دارم 

رفتم و وایسادم رو به روش . بدنم داغ کرده بود ..

× ام .. لیا میدونم شاید الان گفتنا این حرفا درست نباشه ولی مجبورم ! دارم دیونه میشم لیا!

یه قطره اشک از چشمش افتاد ، اللهی من فدات شم .‌چرا گریه میکنی آخه ؟! آروم کاغذی که دستم بود رو دادم به لیا 

+ این چیه ؟!

× یه مدت بعد از اینکه تو رفتی ، روشا اومد و گفت که حامله اس و ..

میخواستم رد شه بره که دستشو گرفتم و گفتم :

× لیا جون من یه دیقه وایسا ! حرفامو گوش کن بعد برو 

آروم وایساد سر جاش ولی چونه اش داشت میلرزید ، با استرس گفتم :

× روشا گفت که حامله اس و گیر داده بود که بچه ی منه و فلان ، دست از سرم بر نمیداشت ! خلاصه رفتیم و آزمایش دادیم که فهمیدیم که بچه مال من نیس . خدا میدونه واسه کودوم از خدا بی خبریه !‌ روشا صرفا برای خوشگذرونی و اینکه اگه حامله باشه  ، بچه اش بیوفته؛ پیش من اومده بود ، نه چیز دیگه بخدا ! اینم جواب آزمایشه

داشتم به وضوح حجوم بغض رو بهش ، احساس میکردم . چشاش پر شده بود .. ادامه دادم :

× لیا توروخدا ببخش ! یه بار ، فقط یه بارم بهم فرصت بده .. نمیدونی که وقتی رفتی به چه حالی موندم . با مرده متحرک فرقی نداشتم ، لیانا شاهدم بود..

به اینجا که رسیدم لیا  محکم زد زیر گریه و خودشو پرت کرد و بغلم . اولش شکه شدم ولی بعد حس خوبی بهم دست داد. نمیدونم گریه اش به خاطر لیانا بود یا من یا بدبختیای خودش ولی در هر صورت همون که تو بغلم بود انگار دنیارو بهم داده بودن ..

رهام :

بی حال سوار آسانسور بیمارستان شدم و رفتم بالا .‌ با رسیدن به جلوی در اتاق لیانا چشام چهار تا شد .‌ امیر نشسته بود رو صندل ، لیا هم کنارش نشسته بود و سرشو گذاشته بود رو پای امیر و خوابش برده بود . امیر هم داشت موهاشو ناز میکرد 

خدا این کی آشتی کردن ؟! بغض گلومو گرفت ، کاش میشد لیانای منم  اینطوری رو پاهام میخوابید و منم تا صبح مینشستم نگاش میکردم و نازش میکردم .

~سلام داداش 

× سلام رهام ، کجایی نگران شدم . ببخشید یواش حرف میزنم به خاطر لیا عه

سری تکون دادم و هیچی نگفتم . نشستم کنار امیر .. این وضع مزخرف تا کی ادامه پیدا میکنههه

دوباره همون پرستار اومد ، یه نگاه به حال و روزم انداخت و یه پوزخند آشکار زد و رفت !

سریع بلند شدم ، رفتم اتاق لیانا و درو بستم .. و اشکام شروع به ریختن کرد ! نشستم پیش لیانا و عصبانی  گفتم :

~ لیانا پاشو نگا کن ببین اون پسر مغرور قدیم کووو ؟! الان دارم برات زار زار گریه میکنم😭 لیانا خسته شدم به خدا ! هر چی کشیدم بسمه ! پاشو تا ببینی برات چه میکنممم 😩 

لیانا دکترا هی میگن باید دستگاهو دراریم ولی من نمیزارم چون میدونم بالاخره یه روز بیدار میشی ! پس تورو خدا بلند شووو 

بلند شو به همه بگو که میتونی ! بگو که منو دوست داری ! بگو واسه منی و تنهام نمیزاری ! عصبانیم لیانا عصبانیییی ! باید بلند شی و بگی دوسم داری

دست شو گرفتم و یه بوسه بهش زدم . همونجوری سرم پایین و بود و گریه میکردم که ..

- رُ..رها..م

بسم الله ! صدای لیانا بود ؟! قلبم از حرکت وایساده بود ، سرمو عین باد اوردم بالا ..

وای خدا ! توهم نزدم ! لیانا جدی جدی صدام کرد و الانم داشت چشاشو آروم باز میکرد ..

~ لی..لیانا ؟؟

نمیدونم اشک شوق بود یا چی ولی اشکا به چشام حمله میکردن !‌ مغزم از کار افتاده بود نمیدونستم به پرستارا خبر بدم یا بشینم نگاش کنم و باهاش حرف برنم

~ لیانا .. مرسی که تن.. تنهام نذاشتی ، رهام فدات شه 

اینو گفتم و عین برق از جام پریدم و از اتاق زدم بیرون ..

لیا :

با صدای همهمه چشامو باز کردم .. اولین چیزی که دیدم قیافه ی نگران رهام بود که قدم رو میرفت . زود از روی پای امیر بلند شدم ، حتی نفهمیدم کی اونجا خوابم برد . دکترا میرفتن و میومدن اتاق لیانا .. با صدای لرزون گفتم :

+ لیانا ..

× عه ! سلام عزیزم . بلند شدی ؟

دوباره زدم زیر گریه 

× وای لیا چرا گریه میکنی؟

+ لیانا😭

× نترس ! به هوش اومده 

زل زدم تو چشای امیر ! بهترین خبر رو از بهترین فرد زندگیم شنیدم!

رهام :

بعد کلی چونه زدن با پرستار ، تونستم برم اتاق لیانا . درو باز کردم :

لیانا یه نگاه بهم انداخت و شروع کردن به گریه کردن..

~ آخ دردت به جونم چرا گریه میکنی ؟! میخای منو سکته بدی ؟

- رُ.. رهام ..😭😭 

~جانم ؟

- پاهام😭 رهام فلج شدم😭😭

~ عه این چه حرفیه ؟! خدانکنه . طوری نیست گریه نکن

- بدبخت شدممم

~ وای میگم نریز اشکاتو . هیچی نیست . موقته ، زود خوب میشی 

- ینی بازم میتونم .. راه برم ؟

~ معلومه

و اشکاشو با انگشت شصتم پاک کردم ..

دیگه لیا مجال نداد و اومد پیشمون و مارچ و مورچ کردن لیانا 😅 خداروشکر فک کنم رابطه ی لیا و امیرم بهتر شده بود ..